Tuesday, August 07, 2007

...

خـــــــــــــــب! اینجا امشب سه تا جشن تولد داریم!
شماره یک! ۳ روز دیگه یعنی ۱۸ مرداد، تولد داداش کوچیکه بنده، جاوید خان‌ه! این پسر کوچولوی ما ۳ روز دیگه ۲۰ سالش تموم می شه! البته خب، مستحظر هستید که ۱۰۰ سال هم که بگذره ایشون همچنان پسر کوچولوی ما خواهند بود و هیچ وقت هم نباید فراموش کنن که بنده ۴ سال (حالا گیرم ۳ سال و نیم! چه فرقی می کنه؟!) از ایشون بزرگترم که البته واسه خودش یه عمریه! (مگه نه؟!) پس بچه جون، تولدت مبارک!
شماره دو! وای! اگه بدونید ۳ روز دیگه، غیر از تولد جاوید، چه اتفاق خجسته دیگه ای در تاریخ بشریت رخ داده؟! بله! بله! ۱۸ مرداد امسال وبلاگ لحظه های نقره ای ۴ سالش تموم می شه! هوررااا! ماشالا! چه بزرگ شده وبلاگم! خدا ببخشدش واسم!
شماره سه! این یکی در واقع سالگرد تولد نیست، مژده تولده! الان دیگه خیالم راحت شد! وبلاگ لحظه های نقره ای داشتم که توش می نوشتم. بعدش رفتم یه وبلاگ باز کردم تو بلاگ اسپات که یه جورایی فتوبلاگم باشه. فقط وبلاگ صوتی کم بود که اون هم امروز افتتاح شد! فکر کنم بیشتر از یه ساله که یه اکانت تو این سایت باز کرده بودم، ولی دیگه بعدش به دلیل گرفتاریهایی که می دونید کلا یادم رفت. یه سری قبل از امتحانا دوباره یادم اومد، اصلا فکر نمی کردم یوزر و پسوردم یادم بیاد، اما وقتی چند تا رو امتحان کردم یهو دیدم وارد شد! خلاصه ایام امتحانا گذشت، تا اینکه بالاخره از ۲،۳ روز پیش دوباره رفتم تو نخش و نرم افزارهاش رو دانلود کردم و از این حرفا، و دیشب تا دم دمای صبح نشسته بودم شعر می خوندم و صدامو ضبط می کردم! (کلا این کار یکی از علایق و سرگرمی های منه!) می خواستم فایل های بیشتری ضبط کنم، بعد شروع کنم پست کردن، که دیدم چون دارم می رم شمال و احتمالا تا ۱۰ روز دیگه نمیام، بهتره زودتر شروع کنم، که تولدش با تولد لحظه های نقره ای نزدیک هم باشه که خواستیم جشن بگیریم، یه دفعه واسه هر دوتاشون بگیریم، که خرجمون نصف شه!!!
این پادکست منه! اسمش هم «ندای جاوید»ه! این اسم هم واسه خودش ماجرایی داره! من فکر کنم دوم، سوم راهنمایی که بودم، تابستونا با جاوید برنامه رادیویی درست می کردیم! یعنی دوتایی مثل مجری های رادیو تلویزیون برنامه اجرا می کردیم و رو نوار ضبطش می کردیم! خیلی شیک، متن آماده می کردیم یا از اتفاقایی که دور و بر می افتاد گزارش تهیه می کردیم! از اتفاقاتی که تو آپارتمانمون می افتاد، خیلی جدی، گزارش می دادیم! مثلا امروز ما می خوایم بریم پیک نیک فلان جا با همسایه مون! بعد اینا رو با آب و تاب مثل این مجری ها اجرا می کردیم!!! خلاصه! طبیعتا برای اسمش شروع کردیم تو سر و کله هم زدن که هر کی می خواست اسم خودش تو اسم برنامه باشه. تا اینکه یهو من این اسم کاملا منصفانه و کاملا متناسب به ذهنم رسید! یادمه همون موقع دو تایی پیش خودمون حساب کرده بودیم که اسم داداش بزرگه‌ام، نوید، هم این خاصیت رو داره که بیاد سر این اسم، ترکیب معنی دار بمونه! نوید ندای جاوید! خلاصه که اسم برنامه مون شده بود ندای جاوید. و من هم دیگه موقع درست کردن این پادکست بدون درنگ همین رو انتخاب کردم!
خب، اولین پست، یا بهتره بگم کست من در پادکست ندای جاوید، شعر «عکس روی تو چو در آینه جام افتاد» از حافظ‌‌ه. (مسلما با صدای خودم!) می تونید برید یه نگاهی به خونه جدید من بندازید که البته در و دیوارش رو حالت دیفالتشه و حالا انشالا که از شمال برگشتم (زنده برگشتم!) دکوراسیون داخلیش رو هم تا جایی که امکانش هست، تغییر می دم! همونجا لینک دانلود هست، و لینک گوش کردن مستقیم. ولی از اونجایی که من راضی به زحمتتون نیستم، و چه کاریه این همه راه برین تا اونجا! از اینجا می تونید مستقیم دانلود کنید. حجمش هم ۶۲/۱ مگا بایت‌ه. و در آخر اینکه منو به خاطر صدا و طرز خوندن بدم ببخشید.
قصد دارم تو این پادکست فقط شعر بخونم. یعنی هدفم اینه. حالا شاید هم گاهی اوقات بزنه به سرم و نوشته های خودم رو هم بخونم، و یا شعرک های خودم رو! قول نمی دم که این کار رو نکنم! اما به هر حال هدفم از درست کردن پادکست اینه که شعر شعرای معروف رو بخونم، مسلما اون هایی که خودم دوست دارم! امیدوارم خیلی کسل کننده نباشه، و بتونم به تدریج خوندن خودم رو هم بهتر کنم و ایراداش رو بگیرم.
امیدوارم بتونم جلوی وسوسه تعطیلی لحظه های نقره ای، رو بگیرم. و در واقع امیدوارم میلش هم از بین بره. امیدوارم... امیدوارم که وبلاگم دیگه حامل رنج های من نباشه. دیگه از اندوه و خستگی و درد توش ننویسم. امیدوارم امسال فقط بیام اینجا شادی هام رو باهاتون قسمت کنم!
و مهم تر از همه این حرفا، با اعماق قلبم آرزو می کنم، جاویدم، عزیزترینم، تو سن ۲۰ سالگی روزهای فوق‌العاده خوبی در پیش داشته باشه، با موفقیت در همه زمینه هایی که توش فعالیت می کنه و به همه آرزوها و رویاهاش جامه عمل بپوشونه. آرزو می کنم، دیگه هیچ وقت نبینم که تو چشاش غم نشسته...
چه اشکال داره که آدم واسه خودش آرزوی موفقیت کنه؟!

Sunday, August 05, 2007

من بی می ناب زيستن نتوانم...

حالم خرابه.
می خوام بگم :«حقه مهر بدان مهر و نشان است که بود» و نترسم از این که چقدر ممکنه از این حرف غصه ات بشه.
«...ازش پرسيدم: -پس تو هم تشنه‌ات هست، ها؟اما او به سوآلِ من جواب نداد فقط در نهايت سادگی گفت: -آب ممکن است برای دلِ من هم خوب باشد...از حرفش چيزی دستگيرم نشد اما ساکت ماندم. می‌دانستم از او نبايد حرف کشيد.خسته شده بود. گرفت نشست. من هم کنارش نشستم. پس از مدتی سکوت گفت:-قشنگیِ ستاره‌ها واسه خاطرِ گلی است که ما نمی‌بينيمش...گفتم: -همين طور استو بدون حرف در مهتاب غرق تماشای چين و شکن‌های شن شدم.باز گفت: -کوير زيباست...»
دلم خیلی گرفته... دلم خیلی تنگه...